loading...
lιlıسایت تفریحی و سرگرمی 8 فام_lιlı8fam
آخرین ارسال های انجمن
دانیال بازدید : 276 جمعه 16 مرداد 1394 نظرات (0)

....

دانی که نو بهار جوانی چسان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، که تیر از کمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد
صد آفرین به همت مرغی شکسته بال
کز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسرده‌ای که تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، که در اشک و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین کاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟
(مشفق) بهار زندگیت گر صفا نداشت
شکر خدا که همره باد خزان گذشت

مشفق کاشانی

نرسیدیم…
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
در سایه ی سروی به صفایی نرسیدیم

از دامن دی بوی بهاری نشنیدیم

در حسرت برگی به نوایی نرسیدیم

بر قامت فریاد ، به فریاد نشستیم

پژواک صدا را ، به صدایی نرسیدیم

از آتش تقدیر تو شبگیر گذشتیم

در طور تجلّی به ندایی نرسیدیم

از حنجره صد پنجره آواز گشودیم

زین پرده به گلبانگ درایی نرسیدیم

ما درد غم عشق تو ای دوست نهادیم

بر شانه ی زخمی ، به دوایی نرسیدیم

در معبد افسوس چه رازی است خدایا

در ما که به محراب دعایی نرسیدیم

مشفق کاشانی

غزاله های غزل
خزان عمر مرا نوبهار باید و نیست
بهار عاطفه را برگ و بار باید و نیست

به جز دو دیده ی اختر فشان که من دارم

نشان ز اختر شب زنده دار باید و نیست

غزاله های غزل در کمند بی هنری است

دلی به داغ غزل داغدار باید و نیست

چراغ صاعقه ، فانوس آفتاب شکست

شهاب بارقه در شام تار باید و نیست

نفیر زاغ و زغن ، در چمن نباید و هست

صفیر مرغ غزل خوان ، هزار باید و نیست

کبوتران سحر را نشان چه می جویی؟

که روزنی به شب انتظار باید و نیست

مرا به غربت آیینه ها چه می خوانی؟

که دل چو آینه ی بی غبار باید و نیست

به روزگار ، که عمرم تباه گشت و هنوز

فراغ خاطری از روزگار باید و نیست

مشفق کاشانی

 

مشفق کاشانی

سر گذشت
و من ماندم و قصه ی سرگذشت
و طوفان عمری که از سر گذشت

و دردی که جز مرگ درمان نداشت

و مرگی که هر لحظه بر در گذشت

و قابی که تصویر او رنگ باخت

و بی رنگ بر لوح باور گذشت

و روزی که در زورق التهاب

به دریایی از خون و خنجر گذشت

و مردابی از ابر رحمت به دور

تب آلوده از هول تندر گذشت

و پروانه ای در شبستان شمع

به خاکستر از بال و از پر گذشت

و اشکی که در دامنم موج زد

و آهی که از اوج برتر گذشت

مشفق کاشانی

مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز چشم در راه تو صاحب نظرانند هنوز
لاله‌ها، شعله‌کش از سینه داغند به دشت درغمت ، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده غیبت، خبری باز فرست که خبر یافتگان ، بی خبرانند هنوز
رهروان، در سفر بادیه حیران تواند باتو آن عهد که بستند ، برانند هنوز
ذره‌ها در طلب طلعت رویت با مهر هم عنان تاخته چون نو سفرانند هنوز
طاقت از دست شد ای مردمک دیده! دمی پرده بگشای که مردم نگرانند هنوز

مشفق کاشانی

 

نشاندی آتشم بر جان، کجایی

فشاندی اشکم از مژگان، کجایی

همه دردم، همه دردم، همه درد

کجایی ای مرا درمان، کجایی

من آن سرگشته در خود چون غبارم

که سرگردان به دشت و کوهسارم

وگر یابم ترا ای جان هستی

به یادت سر به صحرا می‌گذارم

عزیزون از غم و درد جدایی

به چشمونم نمونده روشنایی

گرفتارم به دام غربت و درد

نه یار و همدمی نه آشنایی

تو دریایی و من آوای رودم

خروش توست در ساز وجودم

کنون افتاده در گرداب عشقم

کجا باشد غم بود و نبودم

سحر روی ترا در خواب دیدم

به باغ آینه در آب دیدم

نـشسـتـم در کـنـار جـویـبـاران

ترا در زورق مهتاب دیدم

غم عشق تو بی­پروایی من

شرر زد در دل شیدایی من

بتاب ای آفتاب مشرق افروز

شبی در کوچه تنهایی من

مشفق کاشانی

 

اشعارمشفق

در این کبود غریبانه زیستم چون ابر
تمام هستی خود را گریستم چون ابر

زبام مهر فروریختم ستاره به خاک
که من به سایه خورشید زیستم چون ابر

زمین ستورن و در وی نشان رویش نیست
فراز ریگ روان چند ایستم چون ابر

حریر باورم از شعله ندامت سوخت
که بر کویر عطش‌ناک نیستم چون ابر

نه سر به بالش رامش نه پای برپایاب
عقاب آه بر آینه، کیستم؟ چون ابر

مرا به بود و نبود جهان چه کارکه داد
به باد فتنه همه هست و نیستم چون ابر

مگر بشویم از این دل غبار هستی را
​برآستان تو عمری گریستم چون ابر

مشفق کاشانی

 

 

خزان غم سر آمد بگو کجایی

بهار دیگر آمد چرا نیایی

به نوبهار آرزو دلم شکسته

که شعله زد به جان من نوای خسته

چه شد که مرغ نغمه خوان نوا ندارد

بگو چرا که عهد گل وفا ندارد

به باغ آشنایی دمی گذر کن

در این شب جدایی، شبم سحر کن

بر آستان عاشقی اگر نشستم

ز باده خیال تو همیشه مستم

تو در بهار عشق من جوانه کردی

مگر چه شد که با دلم وفا نکردی

اگر که در سرشت گل وفا نباشد

وفا به عهد عاشقان چرا نباشد

بهار بی خزان تو، گل آورد در آشیانم

دلم نمی گذارد از غم تو، سر گران بمانم

به شام غم نشسته ام چو گرد ره به راهت

مگر سپیده سر زند ز مشرق نگاهت

بیا که با طلوع گل شکوه نوبهاری

ستاره امید من به شام انتظاری

به اوج کهکشان صدای تو شنیدم

ز باغ آسمان گل ستاره چیدم

مشفق کاشانی

بیا از مهر و وفا با دل من

بگو از زمزمه مرغ چمن

گل من ای گل من

بگو از آینه و آوا سخن

بگو از جنگل و از صحرا سخن

بیا از غصه و غم مگو به من قصه دگر

قناری نوید گل داده به من

نغمه چلچله ها شنو از باد صبا

بیا از کلبه برون نگر نسیم سحر

بهاری وعید گل داده به من

ابر پر نم رو ببین اشک شبنم رو ببین

دل من وقت سروره

بخدا وقت سرور

گل من لاله به باغه

بستان جام بلور

گل من سنگ صبوره نه شب تار غرور

دل من اشک نیازه نه شب چشمای شور

دل من شکفته شد گل به چمن

نکند خبر نگیری تو ز من

مشفق کاشانی

 

 

اشعارزیبای مشفق کاشانی

خدایا ببین غرق در اشک و آهم
غریقی نشسته به موج نگاهم

ببین در دل شب نشان از تو جویم
هوای تو دارم سخن از تو گویم

تو این جان عاشق به من داده‌ای
دلی چون شقایق بمن داده‌ای

بیادت همه شب دل من خدایا
درین سینه ی خسته چون نی بنالم

نیستان جـانم به بانگ جرس ها
بخون خفته اکنون که تا کی بنالم

خدایا من این بار سنـگین غم را
به عشق تو بر دوش جان می گذارم

من آن مرغ سرگشته ی شب نوازم
که در باغ هستی نوای تو دارم

تو این جان عاشق به من دادی
دلی چون شقــایق بمن دادی

بیادت همه شب دل من خدایا
درین سینه ی خسته چون نی بنالم

نیستان جانم به بانگ جرس ها
بخون خفته اکنون که تا کی بنالم

سحر خنده کرد و سپیده دمید
مرا رهنمون شد به نور امید

تو این جان عاشق به من داده‌ای
دلی چون شقایق بمن داده‌ای


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1588
  • کل نظرات : 265
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1350
  • آی پی امروز : 84
  • آی پی دیروز : 88
  • بازدید امروز : 186
  • باردید دیروز : 347
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,148
  • بازدید ماه : 3,528
  • بازدید سال : 25,365
  • بازدید کلی : 3,160,225
  • کدهای اختصاصی
  • کد نمایش افراد آنلاین
  • پشتیبانی

    نت فيکس نت فيکس نت فيکس نت فيکس