loading...
lιlıسایت تفریحی و سرگرمی 8 فام_lιlı8fam
آخرین ارسال های انجمن
دانیال بازدید : 294 جمعه 16 مرداد 1394 نظرات (0)

....

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم

بد نگویم به هوا، آب، زمین

مهربان باشم، با مردم شهر

و فراموش کنم، هر چه گذشت

خانه ی دل، بتکانم ازغم

و به دستمالی از جنس گذشت

بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل

مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم

و به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم،شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را در یابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد

باز اگر فردا، غفلت کردم

آخرین لحظه ی از فردا شب

من به خود باز بگویم

این را

مهربان باشم با مردم شهر

و فراموش کنم هر چه گذشت

از : فریدون مشیری

************

 

بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز
بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور، از آن قله پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست
آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است

آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!

من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!

او، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز، دلی گرم تر از اوست
او یک سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

ما هردو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان، محو تماشای بهاریم

ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم،
بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.

فریدون مشیری

******

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،

که نامی خوش‌تر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.
تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی،
تو شیرینی، که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.
بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!
چه غم دارم که این زهر تب‌آلود،
تنم را در جدایی می‌گدازد

فریدون مشیری

***********

 

گفته بودی که….
گفته بودی که:«چرا محو تماشای منی؟
آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی!»
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی !

فریدون مشیری

 

 

********

کاش می دیدم چیست
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر….
من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد ،
رقص شیطانی خواهش را،
در آتش سبز !
نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !
اهتزاز ابدیت را می بینم !!
بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست !
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !
کاش می گفتی چیست؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

فریدون مشیری

 

********

بهاری پر از ارغوان
تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جان جان با من است
چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است !
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی‌کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار،
شکر خنده آن دهان با من است

فریدون مشیری

*******

 

نور عشق
رهروان کوی جانان سرخوش‌اند
عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند
جان عاشق، سر به فرمان می رود
سر به فرمان سوی جانان می رود
راه کوی می فروشان بسته نیست
در به روی باده‌نوشان بسته نیست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوی روشنایی می‌رویم
سوی آن عشق خدایی می‌رویم
دوستان! ما آشنای این رهیم
می‌رویم از این جداییی وارهیم
نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما

فریدون مشیری

 

*************

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگِ اشتیاقِ دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی
آزارِ این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست! عشق کدام ست! غم کجاست!
بگذار تا بگویمت این مرغ ِ خسته جان
عمری ست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنان که اگر بــینَمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنَت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منَت
تو آسمانِ آبیِ آرام و روشنی
من، چون کبوتری که پَرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشکِ شرمِ خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

فریدون مشیری

 

************

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور، از آن قله پر برف
آغوش کند باز،همه مهر،همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست.
آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است
آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!
او، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز، دلی گرم تر از اوست
او یک سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هردو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان، محو تماشای بهاریم
ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم،
بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.

فریدون مشیری

*********

 

… آغاز می کنم
من …
روز خویش را …
با آفتاب ِ روی تو …
کز مشرق ِ خیال دمیده است ،
آغاز می کنم !!

من …
با تو می نویسم و می خوانم ؛
من …
با تو راه می روم و حرف می زنم ؛
وز شوق ِ این محال
که دستم به دست توست ،
من
جای راه رفتن …
پرواز می کنم !!

آن لحظه ها که مات …
در انزوای خویش
یا در میان جمع ،
خاموش می نشینم ؛
موسیقی نگاه ِ تو را گوش می کنم !

گاهی میان مردم . . .
در ازدحام شهر …
غیر از تو هرچه هست …
فراموش می کنم … !!!

فریدون مشیری

 

********

ای همزبان قدیمی
تو تنها دری هستی، ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودی و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.
مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.
تو آغوش همواره بازی
بر این دست همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.
تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی، که دارد به راهی نگاهی.
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از باده ی صبح و شام تو مستم
من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو، جان می دهم، مژدگانی

فریدون مشیری

********

 

سبکباران ساحل ها
لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،
شکسته ناله های موج بر سنگ.
مگر دریا دلی داند که ما را،
چه توفان ها ست در این سینه تنگ !

تب و تابی ست در موسیقی آب
کجا پنهان شده ست این روح بی تاب
فرازش، شوق هستی، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب !

سپردم سینه را بر سینه کوه
غریق بهت جنگل های انبوه
غروب بیشه زارانم در افکند
به جنگل های بی پایان اندوه !

لب دریا، گل خورشید پرپر !
به هر موجی، پری خونین شناور !
به کام خویش پیچاندند و بردند،
مرا گرداب های سرد باور !

بخوان، ای مرغ مست بیشه دور،
که ریزد از صدایت شادی و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

لب دریا، غریو موج و کولاک،
فرو پیچده شب در باد نمناک،
نگاه ماه، در آن ابر تاریک؛
نگاه ماهی افتاده بر خاک !

پریشان است امشب خاطر آب،
چه راهی می زند آن روح بی تاب !
« سبکباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاریک و بیم موج و گرداب » !

لب دریا، شب از هنگامه لبریز،
خروش موج ها: پرهیز … پرهیز … ،
در آن توفان که صد فریاد گم شد؛
چه بر می آید از وای شباویز ؟!

چراغی دور، در ساحل شکفته
من و دریا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من، حرف نگفته !

فریدون مشیری

 

************

تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه هاست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن تبسم شیرین
به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها
لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو در ترانه من
تو نیستی که ببینی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه در این خانه است
غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز یاد تو همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست

دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدارست ….
تو نیستی که ببینی

فریدون مشیری

 

*******

احساس
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون می رود فریاد امواج .
چراغی داشتم، کردند خاموش،
خروشی داشتم، کردند تاراج …
فریدون مشیری

********

 

ارمغان

چگونه ماهی خود را به آب می سپرد !
به دست موج خیالت سپرده ام جان را .
فضای یاد تو، در ذهن من، چو دریائی است؛
بر آن شکفته هزاران هزار نیلوفر .
درین بهشت برین، چون نسیم می گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟

فریدون مشیری

*********

ای همیشه خوب

ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هرکجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک
جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکندشنا
در میان بازوان تو
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک

فریدون مشیری

 

 

*******

تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در پی آن نگاه های بلند ،
حسرتی ماند و
آه های بلند!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد
یک سیـــنه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
گفتم دل را به پند درمان کنمش
جان را به کمند سر به فرمان کنمش
این شعله چگونه از دلم سر نکشد
وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت
ای جان به لب آمده از تو گریخت
با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلم به ناله در آمد که
ای صبور ملول
درون سینه اینان نه دل
که گِل بوده ست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی
کاش یک روز به اندازه هیچ
غم بیهوده نمی خوردی
کاش یک لحظه به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز میکشد فریاد
در کنار تو می گذشت ایکاش
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1588
  • کل نظرات : 265
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 1350
  • آی پی امروز : 169
  • آی پی دیروز : 181
  • بازدید امروز : 218
  • باردید دیروز : 273
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 13
  • بازدید هفته : 218
  • بازدید ماه : 1,932
  • بازدید سال : 34,031
  • بازدید کلی : 3,168,891
  • کدهای اختصاصی
  • کد نمایش افراد آنلاین
  • پشتیبانی

    نت فيکس نت فيکس نت فيکس نت فيکس