loading...
lιlıسایت تفریحی و سرگرمی 8 فام_lιlı8fam
آخرین ارسال های انجمن
دانیال بازدید : 140 سه شنبه 13 مرداد 1394 نظرات (0)

.....

احمد شاملو (زادۀ ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه – درگذشت ۲ مرداد ۱۳۷۹؛ در فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ‌نویس، ادیب، مترجم ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد بود. سرودن شعرهای آزادی‌خواهانه و ضد استبدادی ، عنوان شاعر آزادی ایران را برای او به ارمغان آورده است. شهرت اصلی شاملو به خاطر شعرهای اوست که شامل اشعار نو و برخی قالب‌های کهن نظیر قصیده و نیز ترانه‌های عامیانه‌است. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد، اما برای نخستین بار درشعر «تا شکوفه سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به‌صورت پیشرو سبک نویی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کرده‌اند. تنی چند از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور می‌دانند.

اکنون زمان گریستن است ،

اگر تنها بتوان گریست

یابه رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

با این همه به زندان من بیا

که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید .

شاملو
***************

آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود

تا ناقوس مرگ خود را پر صداتر به نوا آورم!؟

شاملو

من فکر می کنم

هرگز نبوده قلب من

این گونه گرم و سرخ

احساس می کنم

در بدترین دقایق این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه خورشید

در دلم

می جوشد از یقین

احساس می کنم

در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان

می روید از زمین

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز

در برکه های آینه لغزیده تو به تو

من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق

از برکه های آینه راهی به من بجو

من فکر می کنم

هرگز نبوده

دست من

این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم

در چشم من

به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم

در هر رگم

به تپش قلب من
کنون

بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

آمد شبی برهنه ام از در

چو روح آب

در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:

« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»

احمد شاملو

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ

چرا که ترانه ی ما

ترانه ی بی هوده گی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست .

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

به خاطر ِ فردای ما اگر

بر ماش منتی ست ؛

چرا که عشق

خود فرداست

خود همیشه است .

شاملو

بودن

یا نبودن …

بحث در این نیست

وسوسه این است .

شراب ِ زهر آلوده به جام و

شمشیر ِ به زهر آب دید

در کف ِ دشمن .

همه چیزی

از پیش

روشن است و حساب شده

و پرده

در لحظه ی معلوم

فرو خواهد افتاد ….

شاملو

شما که زیبائید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می شتابد

جادویی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی ست پای بست

عشق تان را به ما دهید

شما که عشق تان زندگی ست!

و خشم تان را به دشمنان ما

شما که خشم تان مرگ است.

شاملو

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته! با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های ترا دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده،

من ریشه های ترا دریافته ام

با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام

و دست هایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیبا ترین سرودها را

زیرا که مردگان این سا ل

عاشق ترین زندگان بودند.

شاملو

قلبم را در مجری کهنه ئی

پنهان می کنم

در اتاقی که دریچه ئیش

نیست

از مهتابی

به کوچه ی تاریک

خم می شوم

و به جای همه ی نومیدان

می گریم

آه

من

حرام شده ام!

با درودی به خانه می‌آیی و
با بدرودی
خانه را ترک‌می‌گویی.

ای سازنده!
لحظه‌یِ عمرِ من

به جز فاصله‌یِ میان این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه‌یِ واقعی‌ست

که لحظه‌یِ دیگر را انتظارمی‌کشد.

نوسانی در لنگرِ ساعت است

که لنگر را با نوسانی دیگر به‌کارمی‌کشد.

گامی است پیش از گامی دیگر

که جاده را بیدارمی‌کند.

تداومی است که زمانِ مرا می‌سازد

لحظه‌هایی است که عمرِ مرا سرشارمی‌کند.
شاملو

تو نمی‌دانی نگاهِ بی‌مژه‌ی محکومِِ یک اطمینان

وقتی که در چشمِِ حاکمِ یک هراس خیره می‌شود

چه دریایِی‌ست!

تو نمی‌دانی مُردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زنده‌گی‌ست!

شاملو

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1588
  • کل نظرات : 265
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1350
  • آی پی امروز : 85
  • آی پی دیروز : 88
  • بازدید امروز : 209
  • باردید دیروز : 347
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,171
  • بازدید ماه : 3,551
  • بازدید سال : 25,388
  • بازدید کلی : 3,160,248
  • کدهای اختصاصی
  • کد نمایش افراد آنلاین
  • پشتیبانی

    نت فيکس نت فيکس نت فيکس نت فيکس