loading...
lιlıسایت تفریحی و سرگرمی 8 فام_lιlı8fam
آخرین ارسال های انجمن
دانیال بازدید : 332 شنبه 10 مرداد 1394 نظرات (0)

این داستان رو بخونید و ناموس بقیه رو ناموس خودتون بدونید تجاوز به حریم دیگران بدترین خیانت به خودتان است.

هفده هجده ساله بودند. یه روز برای باران یه مشکلی پیش اومد که

نتونست بیاد مدرسه گویا درس آن روز هم بدون حضور در

کلاس قابل فهم نبود.خلاصه سارینا به باران پیشنهاد کرد که اگه

دوست داره میتونه بیاد خونه اشون تا درس را برایش توضیح
بدهد.
باران تا آن موقع به خانه ی سارینا نرفته بود و از طرفی میدانست

که از نظر دیگران سارینا دختر معقولی نیست ولی سارینا تا حالا

بارها به خانه ی آنها آمده بود پس قبول کرد.
***
سارینا کلید را در قفل چرخاند.
– بیا تو.
– کسی خونه تون نیست؟!!؟
– نه.پدر و مادرم ۲ روزه رفتن مسافرت تا ۳-۴ روز دیگه نمیان

سارینا به صورت باران نگاه کرد و خندید.
-چیه نکنه فکر کردی میخوام بکشمت؟؟؟

باران هم خندید.دو دختر در حالی که حسابی از راه طولانی که

پشت سر گذاشته بودن خسته بودند روی مبل افتادند.
کمی بعد سارینا گفت :«برو یه دوش بگیر شاید یه کم حالت جا

بیاد.منم تا تو بیای بیرون میرم یه سری خرت و پرت بخرم.»

از نظر باران هم پیشنهاد خوبی بود.با راه طولانی که از مدرسه

اومده بودند یه دوش حسابی حال شو جا می آورد.
چند دقیقه بعد از این که سارینا رفت بیرون باران وارد حمام

شد.
حدود ۵ دقیقه بعد سارینا با ۴ تا پسر به خانه برگشت.بعد از

کمی پچ پچ با آن چهار نفر قرار شد حسام اول وارد حمام شود.
***
باران در حالی که سرش بالا گرفته بود و از برخورد قطرات

آب با صورتش لذت میبرد،صدای در حمام را شنید.فکر کرد

سارینا برگشته. داد زد :«اومدم.»
صدای در دوباره شنیده شد و بعد از آن صدای سارینا:«
ـ یه دقیقه درو وا کن.»

باران در را باز کرد و با کمال ناباوری قد برافراشته پسری

حدوداً ۲۳ ساله را در مقابل خود دید.پسر فرصت هیچگونه

عکس العملی را به او نداد، بیرحمانه او را به داخل هل داد و

خود نیز با او به داخل رفت.
از بیرون فقط صدای جیغ های بی امان دخترک به گوش

میرسید.درچهره ی سارینا اثر هیچگونه پشیمانی دیده

نمیشد،انگار این کاربرای او عادی بود.بعد از۲۰ دقیقه حسام از

حمام بیرون آمد و خطاب به سارینا گفت:
– دمت گرم دختر بود خیلی حال داد.چون دختر خوبی

بودی به تو هم یه حال اساسی میدم.
– پس فکر کردی چرا آوردمت اینجا؟

سارینا و حسام وارد اتاق خواب شدند. این بار نوبت

کامیار بود که وارد حمام شود. حدود ۲۰-۲۵ دقیقه بعد

کامیار هم اومد بیرون .
_ خوب بود اگه یه ذره کمتر جیغ میکشید بهتر هم میشد.
و بعد از او نوبت بردیا بود.بردیا وارد حمام شد نزدیک ۳۵
دقیقه گذشت ولی او هنوز بیرون نیومده بود
***
صدای اعتراض فرشاد که نفر آخر بود بلند شد:
_بردیا داداش مثل اینکه خیلی بهت حال داده.بیا بیرون دیگه

۲ساعته اون تویی.
ولی صدایی از داخل شنیده نشد و بر خلاف دفعه های قبل

اینبار از باران به جز جیغ کوتاهی که اوایل رفتن بردیا به

داخل حمام کشیده بود صدایی شنیده نشده بود.
_بررردیاااااااا.داداش دارم یه جورایی عصبانی میشم ها.
ولی باز هم صدایی شنیده نشد.
***
فرشاد خشمگین به طرف در حمام رفت و کامیار سعی در

متوقف کردنش داشت اما فرشاد بلافاصله در را باز کرد و

فریادی از ناباوری سر داد.سارینا و حسام بعد از فریاد

فرشاد بلافاصله از اتاق بیرون آمدند . سارینا ملحفه ای را

دور خود پیچیده بود و حسام هم زیپ شلوارش باز

بود.سارینا به داخل حمام نگاه کرد و در جا خشکش زد.بعد

از ۳۰ ثانیه انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده جیغ

کشید به گریه افتاد
***
بردیا رگ باران را با تیغ زده بود و با خون او چیزی روی
دیوار نوشته بود و سپس خود را نیز کشته بود. نوشته ی

روی دیوار این بود:
«نامردا ؛ چرا خواهر من؟؟؟

دانیال بازدید : 218 شنبه 10 مرداد 1394 نظرات (0)

من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال گذشت.
آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم. می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم. شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت. هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید. تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد. دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم. عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید. برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.
عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست. از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم. به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم. از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد. آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد. اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.
به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم. به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند، می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.
با چشمانی گریام به مونا گفتم: امیدوارم خدا دلت را بشکند.
از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.

دانیال بازدید : 209 شنبه 10 مرداد 1394 نظرات (0)

دختر دانشجویی در رشته‌ روانشناسی مشغول تحصیل بود،سه خواهر داشت که
یکی از آن‌ها در دوره‌ دبیرستان تحصیل می‌کرد و دو خواهر دیگر دوران راهنمایی را
پشت سر می‌گذاشتند،پدرشان بقالی کوچکی داشت که از عرق جبینش چندر غازی کسب می‌کرد
تا هزینه‌ تحصیل دخترانش را بپردازد.

از میان دخترانش،دختر دانشجویش یک دختر استثنایی بود،بسیار باهوش و زرنگ و نیز خوش
مشرب و خوش اخلاق،بگونه‌ای که هم‌کلاسیهایش برای دوستی با او با هم رقابت میکردند.

خودش داستان زندگی‌اش را چنین تعریف می‌کند:

روزی از روزهاکه پس از پایان درس ازدانشگاه خارج می‌شدم ناگهان جوانی
زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد،چنان به من خیره شده بود که
گویا سالهاست مرا می‌شناسد!با بی ‌توجهی به راهم ادامه دادم اما رهایم نمی‌کرد و
قدم زنان پشت سرم حرکت می‌کرد،با صدایی آرام و کودکانه گفت:به خدا دوستت دارم،
عاشقتم،مدتهاست به تو میاندیشم،می‌خواهم با تو ازدواج کنم!شیفته‌ی اخلاقت شده‌ام!

به سرعتم افزودم،قدمهایم میلرزید و عرق از پیشانی‌ام سرازیر شده بود. تاکنون با
چنین صحنه‌ای مواجه نشده بودم،هراسان به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنه‌ای که
اتفاق افتاده بود را مرور می‌کردم.

روز بعد هنگام خروج از دانشگاه دوباره او را دیدم… در حالی که لبخندی زیبا بر
لبانش نقش بسته بود در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه‌ ای دیروزش را تکرار
کرد.دوباره با بی‌توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما رهایم نمی‌کرد،نهایتا نامه‌ای
بسویم انداخت و راه بازگشت ر ادر پیش گرفت. متردد بودم نامه را بردارم یا نه
دستانم میلرزید،دلهره داشتم

،پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم،نامه‌ای مملو از جملات
عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی بابت اعمال نسنجیده‌اش.نامه راپاره کرده و در
سطل آشغال انداختم.

دیری نگذشت که صدای زنگ تلفن را شنیدم،گوشی را برداشتم،خودش بود، می‌خواست بداند
نامه‌اش را خوانده‌ام یانه،گفتم:اگر میخواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانواده‌ام
را خبر می‌کنم،و تلفن را قطع کردم.

ساعتی نگذشته بود که بار دیگر تماس گرفت.قسم می‌خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج
دارد، می‌گفت:بازمانده‌ یک خانواده‌ ثروتمند است و شاهزاده‌ رؤیاهایم خواهد شد و
برایم قصری بلورین خواهد ساخت.

قلبم نرم شد و باب سخن با او را آغاز کردم،از سخن گفتن با او خسته نمی‌شدم، همواره
به تلفنم نگاه می‌کردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت
دانشگاه لحظه‌های طولانی منتظرش می‌ماندم بلکه ببینمش.روزی ا زروزها که ازدانشگاه
خارج شدم ناگهان جلو دانشگاه دیدمش،از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم، سوار ماشینش
شده تا خیابان‌های شهر را دور بزنیم،چنان عاشق و شیفته‌اش بودم که هیچ اراده‌ای از
خود نداشتم، تمام حرف‌هایش را باور داشتم بویژه وقتی می‌گفت: تو پری قصه‌هایم
هستی،و بی تو نمی‌توانم زندگی کنم.

چنان احساس خوشبختی می‌کردم گویی که خوشبخت‌ تر از من در دنیا کسی نیست.

روزی از روزها که تاریکترین روز زندگی‌ام بود با آینده‌ام بازی کرد و رسوای کوی و
برزنم کرد.طبق معمول سوار ماشینش شدم تا خیابان‌ها رادور بزنیم اما مرا به خانه‌ای
برد که کسی در آن زندگی نمی‌کرد.با هم خلوت کردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدم

در آن هنگام حدیث رسول الله صلی الله علیه و سلم را فراموش کردیم که فرمودند: «هیچ
زن و مرد نامحرمی باهم خلوت نمی‌کنندمگر اینکه شیطان سومین آنهاست».

ولی شیطان مرا اسیر خود کرده و باعشق این جوان فریفته بود.تا به خود آمدم دیدم
قربانی هوسرانی‌اش شده‌ام و گوهر پاکدامنی‌ام را از دست داده‌ام!! دیوانه‌وار
فریاد زدم: با من چه کردی!؟

– نترس من باهات ازدواج می‌کنم.

– چطور!!درحالیکه با من عقد نکرده‌ای؟

دیوانه‌وار روانه‌ خانه شدم.پاهایم بزور مرا تحمل می‌کرد،آتشی در درونم شعله می‌زد
و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود، بشدت میگریستم،چنان روحیه‌ام را باخته بودم
که بناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم.

هیچ یک از اعضای خانواده نمی‌دانستند که قصه چیست.

روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ خورد.خودش بود!گوشی را
برداشتم، می‌گفت: باید ببینمت.

خوشحال شدم،تصور کردم می‌خواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند.

به ملاقاتش رفتم،در اولین لحظه که با چهره‌ی عبوسش مواجه شدم بلافاصله گفت:به
ازدواج فکر نکن!!می‌خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی،همانگونه که من می‌خواهم!!ناخودآگاه
سیلی محکمی به گونه اش نواخته وگفتم:ای پست فطرت فکر می‌کردم می‌خواهی اشتباهت را
جبران کنی اما می‌بینم خیلی رذل هستی.

گریان از ماشینش پیاده شدم.

گفت: یک لحظه صبر کن..

ناگهان متوجه شدم یک نوار ویدئو را در دست دارد.

با لحنی موذیانه فریاد زد:با این نوار نابودت می‌کنم!

گفتم: چیست؟

گفت:بیا با هم برویم خودت ببین.

رفتمو فیلم راتماشا کردم!دنیا بر سرم فرود آمد

،تمام آنچه بین ما گذشته بود را فیلمبرداری کرده بود!فریاد زدم: ای پست فطرت!گفت:
دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده،بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت می‌کنم، بشدت
گریه کردم و چون آبروی خانواده‌ام در میان بود بناچار تسلیم شدم.تا بخود آمدم اسیر
دستانش شده بودم و مرا از مردی به مرد دیگر پاس می‌داد و در مقابل آن پول هنگفتی
دریافت می‌کرد و چنین بود که زندگیم به هرزگی کشیده شد در حالی که خانواده‌ام از
همه جابی ‌خبر بودند.دیری نگذشت که فیلم پخش شد و بدست پسر عمویم افتاد،و خبرش چون
بمبی در شهرمان صدا کرد،و قصه‌ رسوایی‌ام سراسر شهر پیچید.برای حفاظت از جانم از
خانه گریخته و از دیده‌ها مخفی شدم. پس از مدتی فهمیدم که خانواده‌ام به شهر دیگر
کوچ کرده‌اند تا بلکه این لکه ننگ را از پیشانی خود پاک کنند.

قصه‌ ما نقل مجالس شده بود و فیلم رسوایی‌ام میان جوانان دست بدست می‌شد.

آن جوان ناپاک مرا چون عروسکی بازی می‌داد.

تا اینکه،تصمیم گرفتم انتقام بگیرم.روزی از روزها که مست و بیخود بود از فرصت
استفاده کردم و چاقو را در قلبش فرو بردم و به زندگی ابلیسی‌اش پایان دادم.اکنون
پشت میله‌های زندان خواری وذلت را تحمل میکنم و به گذشته‌ خود میاندیشم که چگونه
نابودش کرد.به آن قصری که با شیشه ساختم غافل از اینکه با خرده سنگی شکسته خواهد
شد.هر وقت بیاد آن فیلم می افتم احساس میکنم دوربین‌ها مرا زیر نظر دارند،داستان
زندگی خود را نوشتم تا عبرتی باشد برای همه‌ دختران جوان تا اینکه فریب سخنان زیبا
و پیام‌های عاشقانه‌ جوانان شیطان صفت را نخورند.

خواهرم!

داستان زندگی نابود شده‌ام را برایت مینویسم

پدرم با حسرت از دنیا رفت و تا آخرین لحظه‌ زندگیش میگفت: نمی بخشمت……..

من تا تونستم این داستان رو تنظیم کنم و برای شما دوستان ارائه
بدم.۱۰۰بار اشکم جاری شد

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1588
  • کل نظرات : 265
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1350
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 96
  • بازدید امروز : 602
  • باردید دیروز : 355
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 602
  • بازدید ماه : 4,299
  • بازدید سال : 26,136
  • بازدید کلی : 3,160,996
  • کدهای اختصاصی
  • کد نمایش افراد آنلاین
  • پشتیبانی

    نت فيکس نت فيکس نت فيکس نت فيکس